بیست و پنج‌سالگی



احتمالا این دوره، طولانی ترین دوره سکوت من در تمام دوره های ناخوشایند زندگی بوده.
هیچ دوره ای رو به یاد ندارم که تونسته باشم در برابر نوشتن انقدر مقاومت کنم و حتی ازش فرار کنم.

عمیقا حس میکنم تقلیل پیدا کردم. از همه لحاظ. و بیشتر از این به چند و چون و چرایی ش نمیپردازم که از حوصله خودم هم بسیار خارجه.

اما
نگرانم.
نگران پیوند های از دست رفته م هستم.
پیوندم با آدمها
پیوندم با اتفاقات
پیوندم با یک سرخوشی 26 ساله
پیوند عمیقم با خودم .
و پیوندم با نوشتن. با کلمات. با هزاران و میلیون ها کلمه فارسی و انگلیسی.

تقلیل یافتن. کم شدن. موضوع بسیار پر تکراری هست. همه تجربه ش کردیم، حتی اگر نمیدونستیم داریم چه چیزی رو تجربه میکنیم. بعضی ها حتی زندگیش کردن و درنتیجه سالها کم و کمتر شدن، بسیار کمرنگ شدن. حتی در زندگی خودشون. 
من کم شدن رو چطور میبینم؟. هوم. بذارین تلاش کنم توضیحش بدم.
از نظر من زندگی هرکدوم از ما یک تعادل ظریفی از تسلط هست. تسلطی اشتراکی: تسلط ما بر ما و زندگی ما و تسلط تمام پدیده ها و اتفاقات و جریان های زندگی ما بر ما و تصمیم های ما
سهم هرکدوم، بسته به فرد فرق میکنه . هرکدوممون یک جایی- بگی نگی- تصمیم میگیریم سهم ایده آل از تسلط ما به زندگیمون چقدر هست و برای رسیدن بهش و حفطش تلاش میکنیم.

کم شدن یعنی بر هم خوردن این تعادل به نفع جریان های و اتفاقات اطراف.
و من حس میکنم تقلیل پیدا کردم.
اما هنوز هم کمی سرسختی در وجودم حس میکنم و قطعا همون سرسختی باعث شد بعد از شش ماه با نوشتن به صلح برسم.

برای اولین بار است که در زندگی دچار حس شاد نبودن شده ام!
این را که میگویم معنی اش این نیست که هیچ وقت غم نداشته ام و درد نداشته ام و همیشه همه چیز بر وفق مرادم بوده و چرخ روزگار را گرفته بودم دستم و به هر سو دلم میخواسته میچرخانده ام
اصلا هیچ وقت اینطور نبوده

اما همیشه،
نوع خاصی از سرسختی
نوع خاصی از غرور
مانع از این میشد که قطع امید کنم. مانع از این میشد که بترسم، مانع از این میشد که به س برسم.
همیشه راهی بود. همیشه تسکینی بود


اینبار اما کم آورده ام. بی دلیل ناراحتم. بی دلیل بی حوصله ام.
یکبار حتی به روانکاوی و روان درمانی فکر کرده ام.


البته نمی شود گفت چندان بی دلیل! اتفاق های ناخواسته و نامطلوب زندگی از همه طرف محاصره ام کرده اند و متاسفانه نه راهی میبینم و نه وقتی در طول روز برای خودم میماند که بخواهم حال خودم را جلا بدهم و خوشش کنم.
گیر افتاده ام.

بدجور گیر افتاده ام.


برای اولین بار در تمام زندگیم از تمام نشدن ها خسته ام. از تمام نبودن ها خسته ام. از تمام نرسیدن ها، دیر رسیدن ها، دیر فهمیدن ها.
از همه چیز خسته ام.

بیشتر از هرچیزی از تمام دویدن ها، خسته ام.
سخت است، اینکه در تمام زندگیت معتقد باشی همیشه راه حلی هست و این را به هر دوست نا امیدی هم یاد بدهی
همیشه سعی بکنی بهترین درس را از دل هر شکست و از دل هر نرسیدن بکشی بیرون
و بعدش گیر بیفتی

سخت است.


گیر افتاده ام.
میان تمام نامطلوب های زندگی گیر افتاده ام.
با تمام دوستان، با تمام کسانی که میشناختمشان غریبه ام و تلاش کردن، و جنگیدن، روز به ورز سخت تر میشود.
تمام سخت گیری هایم را، تمام اصول سفت و سختم را خم کرده ام، انعطاف پذیر کرده ام و باز هم نمی شود.
اینها را هیچ کجا نمیشود گفت . نه در 2 پیج اینستاگرام، نه در کانال تلگرام، نه در هیچ گروهی از دوستان نه در گوش هیچ آشنایی
اما اینها را باید بنویسم
باید ثبت کنم.
باید بدانم این قصه جدید از کجا شروع شده و قرار است ته ش به کجا برسد.


پیش نوشته1:

سینا رو میشناسید. مگه نه؟

قبلا بارها از سینا هم در این وبلاگ و هم در وبلاگ قبلیم نوشتم.
سینا رو اگر نتونستین از این متن بشناسید، میتونید

بلاگش رو بخونید.


پیش نوشته2:
نوشتن این متن رو مدام به تعویق انداختم. و هنوز هم شک دارم نوشته ای باشه، اونجوری که باید. اما بیشتر از این نمیتونم طولش بدم.

نوشته:

چشم من به تو بوده سینا. تمام این ده سال و به خصوص در این سه سال اخیر.
چشم من به تو، به قدمهات، به تلاشت و به دقتت بوده.
چشم من به خرد تو بوده سینا.
من خیلی زود کم آوردم، خیلی زود مسیر برام تار شد ولی تو خیلی محکم و با اراده داشتی جلو میرفتی- همیشه.
من تورو نگاه میکردم. تورو نگاه میکردم و غرق در امید میشدم همیشه. تورو نگاه میکردم و با نگاه کردن به تو، میفهمیدم مسیرم رو دارم اشتباه میرم و سعی میکردم به مسیر درست برگردم
و تو تلاش میکردی که من برگردم.
تو تلاش میکردی.

این ها رو برای اولین باره که بیان میکنم و دلیل دارم. همه اینها رو نوشتم که بگم که تو همیشه برام چیزی بیشتر از یک دوست و همدم بودی. 
تو دورترین دوست من بودی سینا. دوستی که در تمام این ده سال در مجموع ده بار هم از نزدیک ندیدمش، اما حضورت در تمام این سالها و به خصوص این سه سال آخر انقدر پر رنگ و پربار بوده که تو به یکی از مهمترین آدم های زندگی من تبدیل شدی.

سینا.
سینای عزیز!
غمت برای من، به معنای واقعی کلمه، جانسوزه.
من هیچ خبر نداشتم. چند روز گذشته بود که فرزانه با تلاش زیاد من رو پیدا کرد. پیام هاش رو خوندم. نوشته بود تو دوست سینایی؟ خبر نداری؟
و من بی اندازه ترسیدم.
بدون اینکه منتظر جواب فرزانه بشم که چی شده، با تو تماس گرفتم سینا.
باید صدات رو میشنیدم. باید جواب میدادی.
باید مطمئن میشدم که هستی. که نرفتی هنوز

و تو جواب دادی
و من بیشتر ترسیدم.

میترسیدم بپرسم چی شده. خودت گفتی. 
و با هر کلمه ای که میگفتی، ترس من بیشتر میشد.

سینا!
سینای عزیزم.
اگر خودت نپرسیده باشی، من روزی ده بار از یک مخاطب نامعلوم پرسیده ام چرا؟
چرا سینا؟ چرا سارا؟چرا. چرا پارسا؟

سینای عزیزم
غمت رو هیچ کس نمیفهمه. هیچ کس.
غمت، انقدر زیاده که دل من. دل همه کسانی که تو رو دوست دارن، از غم تو له شده. مچاله شده.

من رو ببخش که نمیتونم این ها رو بهت بگم. میدونم که این نوشته رو هم خیلی با تاخیر میخونی.
میدونم نمیتونم آرومت کنم
میدونم در توانم نیست
و این آزارم میده.

کاش میتونستم، کاش میتونستم کمی آرومت کنم سینا.
اما میدونم که این داغ، به این زودی ها قرار نیست تورو تنها بذاره


تویی که حساس بودی،
تویی که کمترین بی عدالتی رو در ینگه دنیا میتونستی حس کنی و همیشه از ناعادلانه بودن زندگی گله داشتی

با غمت چیکار کنم سینا؟
چیکار کنم وقتی نمیتونم آرومت کنم؟
چیکار کنم که هر بار که عزمم رو جزم میکنم بیام کنارت بشینم، دستت رو محکم تو دستم بگیرم و بهت بگم که آروم باش. ما هستیم، بتونم تو چشمات نگاه کنم حتی؟

غمت انقدر زیاده سینا. انقدر زیاده که نمیتونم حتی به چشمات نگاه کنم.

با غمت چیکار کنم سینا؟



تلاش کردم خونسرد باشم.

تلاش کردم سخت نگیرم.

تلاش کردم این حجم از احساسات متفاوتی رو که بهم حمله کردن هضم کنم.

نتونستم.

اینکه چرا اینجا مینویسم دوباره، فقط یک دلیل داره: این مطلب ارزشش در حد همین وبلاگ هست و تمام.

سه سال پیش به اختیار خودش رفت.

سه سال به اختیار خودم دوستش داشتم.

چهار ماه پیش به اختیار خودش برگشت.

چهار ماه پیش به اختیار خودم بخشیدمش.

ماه پیش به اختیار خود دوباره رفت.

ماه پیش دوباره به اختیار خودم بخشیدمش.

هفته پیش با یکی از دوستای نزدیک من وارد رابطه شد.

و من هیچ وقت نمیبخشمشون.

همین.

همه ادم ها به نوعی هیولا هستن. همه شون


اول:
قبل تر ها فکر میکردم از خیلی چیزها میترسم.
کم کم به این نتیجه رسیدم که از اشتباه کردن و تنها شدن خیلی میترسم
و تا به امروز باور داشتم که تنها ترس حقیقی م، ترس از تنها شدن هست.
اما امروز، به این نتیجه رسیدم که فقط و فقط از یک چیز میترسم: قانع شدن.

خیلی میترسم که روزی به وضع موجود راضی بشم، دلم نخواد رشد کنم. دلم نخواد بیشتر یاد بگیرم.
از ین میترسم که به آرامش راضی بدم. آرمش آدم رو تا حدی دمپ میکنه.
باید بتونم این پویایی رو تا حد خوبی حفظ کنم و حتی رشدش بدم.

دوم:
این روزها، این فرصت بهم داده شده که بتونم بزرگ بودن خودم رو به خودم ثابت کنم. تمرین روزانه خوبی میگیرم ولی بخوام راستشو بگم تا به حال موفق نبودم. 
امروز باز هم از خودم آزرده شدم. و به نظرم کمی باید قطعیتی رو که موضوعات به نظرم داره رو کمتر کنم. همینطور ارزش یک سری از مسایل.
همه ش به اولویت بندی برمیگرده. باید یک بار درست و اصولی اولویت هام رو ری-ست کنم. فکر میکنم بعدش به یک نظم و آرامش ذهنی نسبی برسم.

سوم:
به نظم خوبی در کارم رسیدم. دیروز پیج اینستاگرام فروشگاه رو راه انداختم و از خودم از محتوا و نحوه فعالیتش راضی هستم و تا حدودی هم خودم رو شوکه کردم حتی. واقعا جز تمرین و تکرار و البته علاقه به پیشرفت هیچ چیزی نمیتونه آدم رو ببره جلو.
کاتالوگ های فروشگاهر و هم تا حد خوبی جلو بردم.
همین که تونستم یک فرمت کلی برای نگارش محتوای کاتالوگ تعریف کنم و بچه ها رو قانع کنم که استفاده ازش برامون زمان میخره، خیلی باعث پیشرفتمون شد. تقریبا خیلی از خطاهایی رو که ممکن بود در آینده پیش بیاد این فرمت برطرف کرد.
متاسفانه به بخش انبار دسترسی ندارم که اگر دسترسی داشتم حتما فرمتی رو هم برای انبار طراحی میکردم که دسته بندی کالا ها رو بتونیم سریعتر و یک دست تر انجام بدیم و به صورت آنی از موجود شدن و تموم شدن هر کالا مطلع بشیم. البته که از این موضوع به هیچ وجه چشم پوشی نمیکنم. فکر میکنم بعد از پایان فاز کاتالوگ ها بتونم به انبار هم نظمی بدم.
کمی هم در فرمت تهیه عکس ها دخل و تصرف کردم که البته خیلی ازمون زمان خرید.1772 محصول و هر کدوم سه نما. دیوانه کننده س - البته وقتی که نظمی نداشته باشه. که با همکاری عکاس منظممون خیلی هم دیوانه کننده نیست و روال خوبی داره بخش عکاسی حداقل.

این روزها البته مشکل اصلی که دارم اینه که کمی خودم رو درگیر حاشیه کردم. این حاشیه هم وقت و هم انرژی خیلی زیادی ازم میگیره. مثلا بازدهیم به طرز چشمگیری کاهش داشته و البته مطالعه م هم.
دقیقا دو هفته ای میشه که هیچ مطالعه ای راجع به سئو نداشتم. این نگرانم میکنه. باید بتونم به خودم و شرایط مسلط بشم.
پیشنهادی که برای خودم دارم اینه که مثلا قب از هرکاری بپرسم از خودم : ایا این به کارت، پیشرفت و درآمدت ربطی داره؟ اگر نه، پس رهاش کن.

چهارم و آخر:
آقای چیز! چرا؟ چرا قانع میشی؟ تو یه ستاره ای. نمیتونی ببینی؟ ببین!
اطرافیانت رو نگاه نکن لطفا. این برای تو که از همه شون بهتری حکم سم رو داره. لطفا بجنگ. الان بجنگ
بهت قول میدم اگر الان تلاش نکنی، ده سال. بیست سال و شاید سی سال آینده نتونی خودت رو ببخشی.نه فقط خودت، کسانی رو که ازت خواستن قانع باشی رو هم نمیتونی ببخشی.
نترس. باید از حاشیه امن بیرون اومد، نباید برگردی به این حاشیه که چند سال پیش ازش خارج شدی.
داری افول میکنی. نکن.

به نظرم دو دسته از آدما هستن که باید -برای حفاظت از خودمون و خودشون- ازشون فاصله گرفت. و در ادامه توضیح میدم دقیقا چه کسانی

اما اول بیاید به موقعیتی فکر کنید که میخواستین لطفی رو که در حقتون شده جبران کنید.

چطور جبران میکنید؟

بله، قطعا به طرف مقابل، نوع رابطه شما با اون فرد و لطفی که کرده خیلی ربط داره. ولی بیاید چند موقعیت مختلف رو در نظر بگیرید.

به نظر من آدمها در این موقعیت سه دسته رفتار دارن:

- آدم هایی که جبران نمیکنند و یا با یک تشکر ساده، از شما قدر دانی میکنند.

- آدم هایی که به موقع و در فرصت مناسب هوای شما رو دارند و متقابلا نقش منجی رو (در ابعاد مناسب) برای شما ایفا میکنند

- آدم هایی که بلافاصله و در اولین موقعیت ممکن تلاش میکنند لطف شما رو به هر روشی جبران کنند.


به نظر من آدمهای دسته اول و سوم کمی خطرناک هستند. مخصوصا آدم های دسته سوم.



آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها